بیزاری
در حسرت ثانیه به کجا میروی؟ وقتی میدانی این کره ی خاکی میگردد و تو سرانجام به همان مبدا اول باز میگردی و آغازو انتها مفهومی ندارد! از که فرار میکنی؟ از ثانیه ها؟ که بی صبرانه از پی هم میگذرند و به تو فرصت نمیدهند تا تلنگری به هوشت آورده و از زندگی ات استفاده کنی... کسی در این جهان منتظر نمی ماند تا بنگرد که تو در این زمان ٍ اندک چگونه به کمال شایسته دست میابی ... بالهایم را میگشایم و همچون ستاره ای دنباله دار به دنبالش میروم شاید این بار بتوانم اورا در آسمان آبی وجودم جای دهم نه در قفسی از تاریکی ... کاش میشد ابرها ببارند و سیاهی وجودم را پاک کنند تا آسمان پاکی و صفا در دل ٍ خاکستری ام نقش ببندد کاش درخت احساسم صدای تورا بشنود ، تورا ببیند و وجودت را حس کند ، تا با یک اشاره ی مقدست شکوفه باران شود! " ؟ "
بیزاری
چقد دلگیرو بیزارم ،
ازاین روزای تکراری
ازاین سردرگمی ، حتـّی ،
ازاین احساس ِ بیزاری
تو می رفتی ُ دل می مُرد ،
ازاین دوری ُ رسوائی
نمیشد باورش روزی ،
بگیره رنگ ِ تنهائی
دلم ابری تر از چشمام ،
چشام خسته تر از بارون
ازاین آشفته بودن ها ،
شدم پژمرده و داغون
نگاه ِ آخرین ِ تو ،
وجود ِ من رو ویرون کرد
دل ِ دریائی مو لرزوند ،
چشامو خیس ِ بارون کرد
ندونستم دلت قدر ِ ،
این احساس ُ نمیدونه
منو بی درد ِ تنهایی ،
نمیذاره ، نمیمونه
چقد دلگیرو بیزارم ،
من از تو ، از همه دنیا
ازاین حال ِ پریشونو ،
ازاین شبهای بی رویا